جدول جو
جدول جو

معنی شادمانه کردن - جستجوی لغت در جدول جو

شادمانه کردن
(خَ غَ دَ)
شادمان کردن. حبور. حبر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خَ رِ کَ نَ کَ دَ)
شادی کردن. نشاط. تنشط. اهتزاز: بر سلامت حالش شادمانی کرده گفتم... (گلستان). به صحبتش شادمانی کردند و به نان و آبش دستگیری نمودند. (گلستان).
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ خَ دَ)
شاد کردن. خوشحال کردن. اجذال:
کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لاله زارش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 235).
گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند.
حافظ.
- امراءه ساره، زن شادمان کن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ)
خندیدن به مصیبت و تشویش دیگران. (شعوری). خشنود شدن از رنج و آزار دیگری. (ناظم الاطباء) : اشمات، شادکامه کردن دشمن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(خَ غَ دَ)
شاد شدن. راضی و خشنود شدن:
به خیره میازارش ایچ آرزوی
به کس شادمانه مشو جز بدوی.
فردوسی.
ببین تو همی کودکان را یکی
مگر شادمانه شوند اندکی.
فردوسی.
برآسایداز رنج و سختی سپاه
شود شادمانه جهاندار شاه.
فردوسی.
تا ملکۀ سیده والده و دیگر بندگان شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 4). حاجب بزرگ علی بدین اخبار سخت شادمانه شد. (ایضاً ص 7). چون ما سنت ایشان را در غزوها تازه گردانیم از ما شادمانه شوند وبرکات آن بما و بفرزندان ما پیوسته گردد. (ایضاً ص 213). فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد، و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (ایضاً ص 341). معرکه گاه دید با چندان کشتگاه و اسیران و غنیمتهای بی اندازه شادمانه شد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46).
از دولت و سعادت او شادمانه شد
هر دل که از نحوست ایام غم کشید.
امیرمعزی.
زمهر تو محزون شود شادمانه
شود شادمانه ز کین تو محزون.
سوزنی.
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ اَ تَ)
شاد کردن. اجذال:
شادان جز او را که کند از جانور سیم و زرش
بیطاعتی میراث داد این را ز ملک ظاهرش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا